رمان آنلاین شریعتی، ملک|نوشته ی فرزانه گل پرور|فصل 5


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به مرکز انواع عکس نوشته های عاشقانه و دلتنگی و ... خوش آمدید

آمار مطالب

:: کل مطالب : 525
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 5

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 33
:: باردید دیروز : 48
:: بازدید هفته : 33
:: بازدید ماه : 1172
:: بازدید سال : 10618
:: بازدید کلی : 118828

RSS

Powered By
loxblog.Com

بزرگ ترین وبلاگ تفریحی

رمان آنلاین شریعتی، ملک|نوشته ی فرزانه گل پرور|فصل 5
چهار شنبه 1 مهر 1394 ساعت 17:4 | بازدید : 388 | نوشته ‌شده به دست پسر آذری | ( نظرات )

خواهرشون درد و دل می کنن بعد خواهر من ... نسرین یکم جدي شد : ـ خوب شد گفتی اومده بودم باهات حرف بزنم ! با تعجب نگاهش کردم : ـ چیزي شده ؟ ابروهایش را انداخت بالا : ـ نچ چیزي نشده اما مگه نمی خواستی با کسی حرف بزنی ؟ نگاه متعجبم را که دید گفت : ـ اونجوري نگاه نکن ، خل میشی ها ! شروع کرد با دست هایش بازي کردن ، سرش را آورد بالا : ـ من تو شرایط تو که بودم دلم می خواست با یه نفر حرف بزنم ، حس کردم الان تو هم دلت می خواد . شیطون خندید :  ٩١ ـ کار بدي کردم ؟ خندیدم ، پشتم را کردم به میز توالت ، خودم را کشیدم بالا و روي میز توالت کج نشستم ! ـ خوش به حالت انقدر سبکی راحت همه جا رو افتتاح می کنی مثل من که ... نیستی . خب د حرف بزن دیگه ! ـ چی بگم ؟ ـ نمیدونم هر چی که ذهنتو مشغول کرده ، از هرجا دلت خواست بگو ، پرت و پلا هم بود عیبی نداره خودم متوجه میشم . حرف هاي نسرین شارژم کرد ، بدون فکر گفتم : ـ نسرین عشق چیه ؟ چه رنگی ؟ یعنی چه جوري فهمیدي عاشق شدي ؟ نسرین ... سرش را آورد بالا و نگاهم کرد ، ادامه دادم : ـ این عشقی که می گن تو دلت جونه میزنه چه جوریه ؟ جونشو چه جوري میزنه ؟ باغبون لازم داره که بهش برسه ؟ آب بده بهش ؟ چی لازم داره نسرین ؟ نسرین از روي تخت بلند شد رفت روي زمین نشست ، پاهایش را دراز کرد : ـ ببخشیید اینجوري راحت ترم ، می گم نرگس تو با این روحیت چرا شاعر نشدي ؟ همیشه فکر می کردم تو دختر خشکی هستی ، یعنی یه دختر شکننده و خشک ، اصلا فکر نمی کردم انقدر احساساتی باشی ! منتظر نگاهش کردم ، نسرین ادامه داد : ـ این که چه جوري جونه می زنه بستگی داره به اینکه تو ، تو دلت چی داري می کاري ، اگه حساسه و خیلی عزیز باید مواظب جوانش باشی ، باغبونش هم خودتی ، اگه بهش رسیدي رشد می کنه و کل دلتو می گیره ، حالا که تو اینجوري پرسیدي بذار یه چیزي بگم ، بعضی وقتا چیزي که تو دلت می کاري ممکنه از هسته اش ، از مرکز ، از بیخ نمیدونم چه جوري بگم ، از همون اول مشکل دار باشه ، اون وقت نباید انتظار داشته باشی تو دلت جونه بزنه ، اونجوري هر چقدر هم تو بهش برسی فایده ایی نداره و دلت میشه بیابون . ببین  ٩٢ بذار راحت حرف بزنم ، جواب همه سوالاتت بر می گرده به آدمی که انتخاب کردي . نسرین مکث کرد ، پرسید : ـ تو به انتخابت مطمئن نیستی ، درسته ؟ چیزي شده که به شک افتادي ؟ عاشق حامد نشدي ؟ نسرین ارتباط ذهنیش خیلی قوي بود ، کاملا متوجه میشد تو دلم چه خبره،سرمو به معنی تایید حرف هایش تکان دادم ، ناراحت نگاهم کرد : ـ پشیمون شدي ؟ چیزي دیدي از حامد ؟ ـ نه راستش پشیمون نشدم ، چیزي هم ازش ندیدم ، خودت میدونی من توقع زیادي از زندگی ندارم البته فکر کنم فکرم اشتباه ، حس می کنم باید از زندگی از دنیا انتظار داشته باشم اما نسرین من فقط دنبال آرامش هستم ، یه زندگی آرومو ... چه جوري بگم دنبال یه زندگی رویایی نیستم ، من تا قبل اینکه نوبت خودم بشه فقط عشق و عاشق شدنو شنیده بودم اما حالا که نوبت خودم شده دلم می خواد ( یا شاید هم می خواست ) بدونم این عشقی که می گن چه جوري اما ... اما ... اوف ... حامد خیلی سرده ... خیلی کم ابراز احساسات می کنه ، با خودم گفتم اصلا تا حالا نکرده ، فقط یه بار اون هم ... بعد مکثی که کردم ادامه دادم : ـ حامد پسر بدي نیست یعنی من تا حالا بدي ازش ندیدم اما یه چیزي ته دلم می گه منو دوست نداره . ـ به خودش هم گفتی ؟ ازش پرسیدي ؟ ـ آره خیلی خجالت کشیدم اما پرسیدم البته خیلی مستقیم نه اما پرسیدم ... گفت ما چون با هم دوست نبودیم طبیعتا همدیگرو دوست نداریم ،گفت باید فرصت دوست داشتنو به همدیگه بدیم . نسرین نگاهم کرد : ـ خب درست می گه ، شما بهم معرفی شدین ، باید در قلب هاتونو به روي هم باز بذارین . میدونی نرگس اگه واقعا مورده بدي ازش  ٩٣ ندیدي نگرانی نداره ، حالت هاي تو هم طبیعی ، همه استرس دارن ، من میدونم تو الان نگرانی عصر چی می خواد بشه و ... مگه نه ؟ ـ دقیقا همش نگرانم ... انگار یه مورچه داره رو دلم راه میره و قلقلکم میاد . نسرین خندید : ـ آخه این حرفا چیه میزنی تو دختر . قراره حامد 5 بیاد دنبالت ؟ پاشو یواش یواش خوشگلت کنم . ساعت را نگاه کردم : ـ اووووووو از حالا؟ خیلی مونده که ، باشه بعد نهار مامان آمد جلوي در اتاق : ـ بیاین نهار امروز آخرین نهار مجردي نرگس با حرف مامان دلم گرفت ، یعنی من فقط تا چند ساعته دیگه دختر خونمون بودم ؟ یه جوري شدم ، یه جوره خاص ! *** بخش 26 : حامد دست هاي سردم را گرفت : ـ خوبی نرگس ؟ چرا رنگت پریده ؟ یعنی رنگم پریده بود ؟ نا خودآگاه دست کشیدم به صورتم ، خندید : ـ آخه دختر خوب مگه با دست کشیدن می تونی متوجه بشی ؟ هنوز از حامد خجالت می کشیدم ، وقتی دستم را می گرفت آب می شدم از خجالت اما نمیدونم چی شد که دستش را فشار دادم ، مهربان نگاهم کرد : ـ نگران چی هستی ؟ حالت خوبه ؟ تردید را گذاشتم کنار : ـ اوهوم نگرانم ، نگران آینده دست هاي حامد هم یخ کرد ، یعنی او هم نگران آینده بود ؟ پرسیدم : ـ حامد قول میدي تنهام نذاري ؟ نمی خوام قول بدي خوشبختم می کنی چون این قولو من هم نمی تونم بدم ، اما تنهام نذار ، از تنهایی  ٩٤ می ترسم . حامد کلافه دست کرد داخل موهایش ، اطراف را نگاه کرد : ـ قول دادن سخته ، آدم از آینده خبر نداره ، اما تلاشمو می کنم ! با خودم زمرمه کردم : ـ تلاششو می کنه ؟ اما من قول می خوام ! من از تنهایی می ترسم ، چرا اینجوري ؟ چرا می گه سخته و قول نمیده ؟ حامد مهربان تر نگاهم کرد ، دستش را انداخت پشت کمرم ، به خودش فشرد : ـ نگران چی هستی نرگس جان ؟ من تا وقتی بتونم تنهات نمی ذارم ، قول ! خوبه ؟ یه نفسه عمیق کشیدم ، کافی بود برایم ، چیز دیگري نمی خواستم ، حرکت حامد و حرفش برایم کافی بود . آهسته گفت : ـ دوست دارم تو دختر خیلی ساده ایی هستی . خواستم حرفی بزنم که ستاره و نسرین آمدند داخل اتاق عقد ، ستاره گفت : ـ بابا الان که قبل عقده براي خودتون خلوت کردین ، این خلوت کردنا مال بعد عقده ها ! خیس عرق شدم ، آخه این چه حرفی بود ستاره زد ، حامد ریز خندید و من چیزي نگفتم . نسرین آمد کنار گوشم گفت : ـ نشنیده بگیر حرفشو ! دختره خله ، چیزي لازم نداري ؟ یکم بلند تر گفت : ـ الان عاقد میاد ، آقا حامد شما چیزي لازم ندارین ؟ یواش یواش اتاق پر شد ، اکرم خواهر حامد آمد سمت ما ، قرآن را باز کرد و آهسته گفت دوتایی نگه دارین ، تو حال خودم نبودم ، یه حس متفاوت با تمام حس هایی که تجربه اش کرده بودم ، ستاره دوباره آمد نزدیکم : ـ یادت باشه بله را دفعه سوم بگی ، از ذوق بالاخره شوهر کردنت همون بار اول یه وقت نگی ! ریز خندید ، آخه یکی نیست بهش بگه بی انصاف الان وقت متلک گفتنه ؟ دیگر هیچی از مراسم عقد نفهمیدم ، یادم نمیاد چه جوري بله دادم ، چه جوري انگشت به عسل زدم و حامد چه جوري خورد ، چه جوري  ٩٥ حلقه دست همدیگر کردیم ، بقیه چه جوري تبریک گفتند و کادو دادند اصلا یادم نیست ، فقط وقتی به خودم آمدم که مادر حامد گفت : ـ عروسم کجایی به چی فکر می کنی ؟ مات نگاهش کردم ، کجا بودیم ؟ یادم آمد که بابا همه را شام دعوت کرده رستوران ، حامد هم انقدر غرق صحبت با بقیه بود اصلا حواسش به من نبود . بعد شام ،حامد جلوي در خانه داخل ماشین گفت : ـ نرگس من فردا احتمالا میرم بندر ، نمیدونم کی بر می گردم ... ناراحت نگاهش کردم : ـ فردا ؟ چرا انقدر زود ؟ نمیشه چند روزه دیگه بري ؟ آخه ما تازه عقد کردیم ... نمی خواستم برود ، دلم می خواست بیشتر با او باشم ،خب من هم دختر بودم ، دلم می خواست عاشقانه هایم را با او تجربه کنم . چشم هاي حامد مهربان شد : ـ الهی قربونت برم ، حق داري ، ببخشید میدونم دلت می خواد پیشت باشم ، منم دلم می خواد پیشت بمونم اما باور کن خیلی موندم تهران ، نرم میثم صداش درمیاد ، اصلا قول میدم زود برگردم ، خوبه ؟ بخند دیگه خانومی ! باشه ؟ حرف هاي حامد باز آرومم کرد ، با خودم گفتم : ـ حق داره ، کارهاش مونده ، من باید کنار شوهرم باشم نه .. لبخند زدم : ـ باشه ، پس قول بده تند تند تماس بگیري . خندید : ـ باشه زود به زود تماس می گیرم فقط خوبه تو حرفات یه عزیزمی ، حامد جانی ... چیزي هم بگی ها ! خجالت کشیدم ، من اصلا کلمات عاشقانه بلد نبودم ، با خجالت گفتم : ـ ببخشید من هنوز عادت نکردم ، چشم می گم . خب دیگه من برم مواظب خودش باش و خدانگهدار خواستم از ماشین پیاده شوم ، دستم را گرفت : ـ همینجوري می خواي بري ؟ سوالی نگاهش کردم :  ٩٦ ـ تا جایی که من میدونم وقتی دو نفر عقد می کنن یه بوس کوچولو همدیگرو مهمون می کنن با چشم هاي گرد شده اطرافم را نگاه کردم : ـ الان ؟ اینجا ؟ خودش رو کشید جلو و سریع گونه ام را بوسید : ـ دیدي شد ؟ زد به گونش : ـ زود باش حالا نوبته تو اي خدا باید چیکار می کردم ؟ چشم هایم را بستم و سریع بوسیدمش ، خواستم پیاده شوم که خندید و گفت : ـ با خودت تکرار کن از این به بعد دیگه شوهر داري ، شوهر !! شبت بخیر . *** بخش 27 : داناي کل حامد کلافه با کلیدش در را باز کرد و رفت داخل ، آهسته رفت سمت حوض و کنارش نشست ، سرش را با دو دستش گرفت ، شروع کرد با خودش صحبت کردن : ـ د آخه دیونه تو حالت خوبه ؟ چرا اون حرفارو به نرگس زدي ؟ تا وقتی بتونی تنهاش نمی ذاري ؟ یعنی تو می تونی تنهاش نذاري ؟ یعنی تو .. تو .. می خواي به قولت عمل کنی ؟ بلند تر زمزمه کرد : ـ من به نرگس گفتم دوسش دارم ، واقعا از ته دلم گفتم ؟ یعنی من عاشق نرگس شدم ؟ اي خدا چرا اینجوري شد ! قرار نبود عاشق نرگس بشم ! اصلا مگه آدم می تونه همزمان عاشق دو نفر باشه ؟ نه نه من عاشق نرگس نیستم ، عاشقش نشدم ، عشق من فقط زها ! صداي درونش گفت :  ٩٧ ـ یعنی بهش علاقه پیدا نکردي ؟ تو مگه دستشو فشار ندادي ؟ مگه با محبت بغلش نکردي ؟ حامد تو خودت می فهمی داري چیکار می کنی ؟ ـ نه نمیدونم ... واقعا نمیدونم دارم چیکار می کنم ،من زها رو دوست داشتم . صداي درونش داد زد : ـ دوست داشتی ؟ یعنی چی ؟ تو تکلیفت با خودت معلومه ؟ عصبی گفت : من چم شده ؟ چرا اینجوري شدم ؟ آهسته با خودش تکرار کرد : ـ من زها رو دوست داشتم و ... دارم ! الان هم دارم ! یه نگاه به گوشه قلبش کرد : ـ ولی نرگس هم دوست دارم ، بهش علاقه پیدا کردم ، نرگس دختر ساده اییه ، اون اولین حس هاي عاشقانشو داره با خودم تجربه می کنه ،با منی که دلم می خواست براي زها هم اولین تجربه بودم اما ، اما زها قبلا یکم تجربه کرده بود . نرگس خیلی پاکه ، خیلی صافه ، نرگس خیلی بکره ! صداي درونش باز گفت : ـ برات متاسفم حامد ، الان یادت افتاده که زها بکر نبوده ، الان یاد این حرفا افتادي ؟ ـ خب چیکار کنم ؟ دست من که نبود ، مامان منو وارد این بازي کرد ! ـ نگو که خودت هم می خواستی ! ـ آره منم خواستم وارد این بازي بشم چون... چون دلم می خواد پدر بشم . زد به سینه اش : ـ لعنتی می فهمی ؟ می خوام پدر بشم . اصلا مامان درست می گه من هم مثل مرد هاي چند زنه حالا مال من کمه من دوتا دارم ! حامد سرش را تکان داد و حرف هاي خودش را تایید کرد . دوباره یاد نرگس افتاد ... یاد بوسه نرگس ،چشم هایش خندان شد ، زمزمه کرد : ـ الهی قربون خجالت کشیدنت برم ، حالا خوبه براي گونه بوسیدن اینجور خجالت کشید .  ٩٨ در فکر نرگس بود که پدرش در حالی که دمپاییش را می کشید زمین آمد داخل حیاط : ـ تو اینجایی پسر ؟ کی اومدي ؟ چرا نمیاي تو ؟ حامد کلافه بلند شد : ـ تازه رسیدم ، باشه الان میرم بالا . ـ برو تو مادرت کارت داره حامد رو به پدرش گفت : ـ بابا من فردا میرم بندر مرد چشم هایش را ریز کرد : بندر ؟ اونم فردا ؟ چه عجله اییه ، بذار چند روز دیگه برو یکم بمون پیشه زنت ! ـ می خوام بمونم اما آخه همه کارهام مونده ... ـ چند روز دیرتر بري هیچ اتفاقی نمی افته ، نا سلامتی امروز عقد کردي ها ، دست زنتو بگیر نمیدونم برو سینمایی ، جایی ... خندید ، ادامه داد : ـ این روزا دیگه تکرار نمی شه ، سعی کن روزاي خوبی رو با هم بسازین .... هی جوانی ....راستی حامد محرم و صفر نزدیک ، موافقی با آقاي آریا نژاد صحبت کنم شما قبلش عروسی بگیرین ؟ ـ هر جور خودتون صلاح میدونین من حرفی ندارم ، شما نمیاین بالا ؟ ـ نه بابا تو برو من نمازمو نخوندم ... پس فردا شال و کلاه نکنی بري بندر ! حامد هم خندید ، در حال رفتن گفت : ـ چشم نمیرم با خودش گفت : ـ بابا درست می گه ... من که این همه مدت نرفتم چند روز هم روش ... تا در اتاق را باز کرد ، زن دست به کمر گفت : ـ تشریف آوردین ؟ زها خانومتون تماس گرفتن ! حامد با نگرانی اطرافش را نگاه کرد ، زن ادامه داد :  ٩٩ ـ نترس کسی نیست ، ببینم دیگه خانوم ترسو گذاشته کنار راحت تماس می گیره ؟ حامد کلافه اخم کرد : ـ چی شده ؟ زها تماس گرفته ؟ چی گفته ؟ ـ نمیدونم لابد خانوم دلشون تنگ شده ، گفت حامد هست ؟ گفتم شما ؟ گفت زها هستم خواهر میثم ، میثم گفته تماس بگیرم بگم بار اومده ! چشمایش را ریز کرد ، ابروهایش را انداخت بالا : ـ فکر کرده من خنگم نمی فهمم ، منم گفتم خانوم محترم حامد جنس مورد دار جا بجا نمی کنه که کار شما فوري باشه ! حامد بلند گفت : ـ واقعا گفتین ؟ ـ آره که گفتم مگه چیه ؟ دختره خجالت نمی کشه 10 شب زنگ زده خونه مردم ، خودش فهمید چه ... زده سریع قطع کرد . حامد نشست روي صندلی ، پاهایش را کشید : ـ خب میشه بگی من باید چیکار کنم ؟ قرار شد مرحله به مرحله بگی . بدون اینکه جواب حامد را بدهد گفت : ـ کی میري بندر ؟ ـ می خواستم فردا برم اما بابا می گه درست نیست ، منم که این همه مدت موندم چند روز دیگه هم روش ، فردا میرم دنبال نرگس ، شاید رفتیم سینما زن ابروهایش را انداخت بالا : ـ آره خب پدرت درست می گه ... خواستی بري سیما رو هم با خودت ببر ! حامد از جا پرید ، شاکی گفت : ـ کی رو با خودم ببرم ؟ سیما ؟ ببینم مامان نکنه فکر کردي دوره خودتون ! بعدم مگه قراره بچه داري کنیم که می گی سیما رو ببرم ؟  ١٠٠ زن باز جواب حامد را نداد رفت کنار پنجره ، گوشه پرده را داد بالا ، حامد گفت : ـ بابا رفته نماز بخونه . زن رفت کنار : ـ خیلی خوب هر وقت خواستی برو بندر ، هر جا هم خواستی با نرگس برو ... فقط وقتی رفتی بندر به زها بگو مجبور شدي ازدواج کنی ، بگو مادرم گفت تنها راه ، نمیدونم تو زبون زنتو بهتر بلدي ، بگو تنها راهی که می تونه عروسه خانواده ما بشه همینه . حامد خم شد جلو : ـ همین ؟ قدم به قدمتون همین بود ؟ الان که خودم باید با رگ خواب زها برم جلو ! زن شاکی گفت : ـ گفتم راه حل میدم ، گفتم برناممو می گم ، قرار نشد که جاي تو هم حرف بزنم . قسمت سختش همون برنامه ریزیشه بقیش دیگه با خودته . حامد کلافه پوفی کرد ، سرش را تکان داد : ـ یعنی زها راضی میشه ؟ ـ حامد خوبی تو ؟ مگه قراره زها راضی بشه ؟ حامد عصبانی بلند شد : ـ مامان اگه راضی نشه که میاد همه چی رو بهم می ریزه ، نمیدونم چه جوري بهش بگم ، خدایا چه گیري کردما . زن مهربان رفت سمت حامد : ـ ببخشید مادر میدونم فشار روت زیاد ، من زود قاطی می کنم ، تلفن این دختره باعث شد عصبی بشم ، ببین به زبون بگیرش ، بهش بگو باید یکم صبر کنه ، بگو ... حامد کلافه دست کشید به صورتش ، زن گونه اش را بوسید : ـ فعلا به هیچی فکر نکن ، الان تنها کسی که باید بهش فکر کنی نرگسه !  ١٠١ صداي زنگ خانه آمد ، نرگس یک لحظه با خودش گفت : ـ یعنی کیه ؟ سریع گفت : ـ استغفرا... مهر را بوسید ، زمزمه کرد : ـ خدا جون ببخشید باز مهمون خودت بودمو حواسم پرت شد . مشغول جمع کردن جانمازش بود که مادرش در اتاق را باز کرد وآمد داخل : ـ نرگس چیکار می کنی ؟ زود باش بیا آقا حامد اومده با تعجب گفت : ـ حامد ؟ اون که قرار بود بره بندر ! ـ من نمیدونم دیگه زود بیا بیرون ، زشته معطلش کنی . نرگس نا خودآگاه دست کشید بر سرش : ـ باشه ، بذارین یه چیزي سرم کنم الان میام ! مادرش زد به صورتش ، با تعجب گفت : ـ خاك به سرم ... دختر یه چیزي سرم کنم چیه ! ناسلامتی شوهرته ها ! نرگس از حواس پرتی خودش خنده ش کرد ، بعد از رفتن مادرش ، هول کرده با خودش گفت : واي حالا چی بپوشم ؟ بعد از اینکه لباس مناسبی پوشید رفت بیرون ، با دیدن حامد با تمام وجودش لبخند زد ، سلام کرد ،رفت کنارش نشست . مادرش به بهانه آوردن چایی چند لحظه تنهایشان گذاشت ، حامد سریع دست انداخت پشت نرگس ، نرگس با خجالت گفت : ـ زشته حامد ... مامان ممکنه ببینه ... ـ زشتی نداره ، زنمی با شنیدن کلمه زنمی ، چشم هاي نرگس برق زدند ، یک لحظه در دلش غوغایی شد ،حامد ادامه داد : ـ خب خانومه من چطوره ؟  ١٠٢ نرگس خندید : ـ خوبم .... مگه نمی خواستی بري بندر ؟ ـ می خواستم اما پشیمون شدم ... گفتم چند روز دیرتر برم هیچ اتفاقی نمی افته ... به جاش می خوام با خانومم باش . نرگس باز هم ذوق کرد . با آمدن مادرش نرگس خواست سریع از حامد فاصله بگیرد که حامد دستش را گرفت و مانع فاصله گرفتنش شد ، رو به نادیا خانوم گفت : ـ مامان جون اجازه میدین با نرگس خانوم بریم سینما ؟ ـ خواهش می کنم پسرم ... ایرادي نداره ... فقط اگه ناراحت نمیشی ، آقا منصور از همون اول براي بچه ها قانون گذاشته نباید دیر از 8 شب خونه باشن ... حامد دستی به صورتش کشید با خنده گفت : ـ منظورتون اینه تا 8 باید خونه باشیم ؟ جاي تخفیف نداره ؟ دستش را برد سمت چشمانش : ـ رو چشمم... هر چی شما بگین ... تا قبل 8 میارم نرگس خانومو عاشقانه نرگس را نگاه کرد: ـ نمی خواي حاضر بشی خانومی ؟ *** فیلم هنوز به اواسطش نرسیده بود که حامد آهسته گفت : ـ فیلمش جالب نیست نه ؟ ـ اوهوم ـ می گم موافقی بیخیال سینما بشیم بریم یه جایی مثل دربند بشینیم صحبت کنیم ؟ ـ بریم رفتند یکی از رستوران هاي دربند ، نرگس با ذوق اطرافش را نگاه کرد ، آمدنش به دربند از همیشه متفاوت تر بود ، این بار یه تغییر بزرگ در زندگیش رخ داده بود ، تغییري که لمس کردنش را دوست داشت ، وقتی رسیدند حامد رو به نرگس گفت :  ١٠٣ ـ خب خانوم خانوما به نظرت کجا بریم بشینیم ؟ نرگس اطراف را نگاه کرد ، به گوشه ایی دنج اشاره کرد : ـ بریم اونجا ، جاي دنجیه موقع نشستن نرگس با فاصله از حامد نشست ، حامد با اخم گفت : ـ به نظرت زن و شوهرا اینجوري با فاصله میشینن ؟ به کنارش اشاره کرد : ـ بیا اینجا نرگس با خجالت کنار حامد نشست ، حامد پاهایش را دراز کرد : ـ چرا انقدر از من خجالت می کشی نرگس ؟ من شوهرتم ! ـ ببخشید .... دست خودم نیست ، من ... من اولین باره دارم همه چی رو تجربه می کنم ... حامد ناراحت با خودش گفت : ـ برعکس زها ! نرگس ادامه داد : ـ از دستم ناراحت نشین ، یکم بگذره عادت می کنم . با خنده ادامه داد : ـ فکر کنم باید به نسرین بگم یکم یادم بده .. حامد سریع گفت : ـ نه ... نه ... نمی خواد از نسرین خانوم بپرسی ... ایرادي نداره ... من همین بکر بودنتو دوست دارم ، اینکه داري با خودم همه چی رو تجربه می کنی خیلی دوست دارم . صداي درونش گفت : ـ نرگس آدم نیست ؟ اون نباید بخواد تو هم اولین تجربه هاتو با اون داشته باشی ؟ نرگس دستش را گذاشت روي پاي حامد ، حامد نا خواسته تکانی خورد ، نرگس خواست دستش را بردارد ، حامد دستش را گرفت : ـ چرا زود برمیداري ؟ یه لحظه رفته بودم تو فکر ، دستو گذاشتی پریدم ...  ١٠٤ مسئول سفارش از دور حامد را نگاه کرد که ببیند براي گرفتن سفارش برود یا نه حامد با اشاره گفت : چند لحظه ، رو به نرگس گفت : ـ چی می خوري ؟ بعد از دادن سفارش نرگس پرسید : ـ چه غذایی رو از همه بیشتر دوست دارین ؟ با خودش گفت : آخه دختر این چه سوال کلیشه ایی بود ! ـ خب راستش من قلیمه ماهی خیلی دوست دارم ... با گفتن قلیه ماهی عصبی شد ، نمی خواست در این لحظه به زها فکر کند ، با کمی مکث ادامه داد : ـ بعد جگر خیلی دوست دارم ... نرگس خندید : ـ چه غذاهاي متفاوتی ـ خب تو چی دوست داري ؟ ـ من تا امروز آلبالو پلو خیلی دوست داشتم .... اما از این به بعد فکر کنم منم غذاي مورد علاقم بشه قلیه ماهی و جگر! حامد ضربان قلبش رفت بالا ! ـ چرا ؟ ـ خب ... خب ... نمیدونم دلیل منطقی ندارم براي حرفم اما از دیروز من دیگه من نیستم شدم ما حامد دست نرگس را فشار داد : ـ همه چیت متفاوت ، عاشق همین تفاوت هاتم .... خیلی خاصی ... خیلی ! با خودش گفت : ـ اما زها نیست ... زها خیلی عادیه ، اون اصلا چیزي براي خاص بودن نداره !چرا فکر می کردم زها تک ؟ چرا انقدر زود عاشق زها شدم ؟ صداي درونش گفت : ـ تو که زود هم عاشق نرگس شدي ! الان یادت افتاده زها خاص نبوده ؟ آمدن گارسون باعث شد دست از فکر کردن بردارد و ...  ١٠٥ *** بخش 27 : حامد جلوي در خانه ایستاد ، کلیدش را با دستش چرخاند ، دلش نمی خواست همینجوري برود داخل ، دستش رو برد سمت زنگ در ، باز مکث کرد ، اینبار یاد زها و عکس العملش افتاد ، کلافه دستش را کشید ، بر خلاف همیشه دلش نمی خواست برود داخل ،تصمیم گرفت با کلیدش در را باز کند ، برگشت سمت در ، سرش پایین بود و متوجه اطرافش نبود ، تا خواست کلید را داخل کند در باز شد ، تلوتلو خوران کج پرت شد داخل خانه و افتاد . زها همان جا روي زمین نشست و شروع کرد گریه کردن ، حامد بهت زده بلند شد ، هنوز شوکه بود ، با خودش گفت : ـ چی شده ؟ زها چرا داره گریه می کنه ؟ من چرا پرت شدم ؟ ساکم کو ؟ دستش رو نگاه کرد و گفت : کلیدم که هست پس ... ؟ زها با گریه گفت : ـ برو گمشو بیرون نمی خوامت ، الان هم نمیومدي ! چادر عربیش را گرفت جلوي صورتش ، شروع کرد خودش را تکان دادن و مویه کردن ، حامد نگران برگشت رفت سمت در ، ساکش را برداشت و در رابست ، زها دوباره داد زد : ـ گفتم گم شو بیرون ، چرا درو بستی ؟ چادر را از صورتش کشید کنار ، در حالی که صورتش از سرمه چشمانش سیاه شده بود گفت : ـ مگه تو زها داري که اومدي ؟ برو پیش مامان جونت ! اونا بیشتر لازمت دارن . صورتش را با چادرش پاك کرد ، حامد رفت جلو : ـ یواش تر، بیا بریم تو صحبت می کنیم . زها جیغ زد : ـ نمی خوامت ، برو ... زها مرد ... برو از خونه من بیرون ... برو که زها بد بخت شده ... هی خدا بدبخت شدم  ١٠٦ سرش را گرفت بالا : ـ خدایا می ببینی زهات چه جوري بدبخت شده ؟ خودش رو بیشتر تکان داد ، حامد دستش رو گرفت و خواست بلندش کند ، با حرص دست حامد را پس زد : ـ به من دست نزن ... ولم کن .... حامد با خودش گفت : ـ هنوز نگفته اینجور کولی بازي درآورده بگم می خواد چیکار کنه ؟ خدایا کمکم کن . در برابر زها مقاومت کرد ، با زور بلندش کرد : ـ چرا کولی بازي در میاري ؟ بریم تو توضیح میدم ، آبرومون جلوي در و همسایه رفت . تا زها خواست دوباره حرفی بزند ، هولش داد داخل و گفت : ـ هیسسس ، برو تو . زها تا رفت داخل چادرش را با حرص از سرش درآورد ، خواست بگذارد روي دسته صندلی ، اما پایش رفت روي چادر و چند ثانیه تلو تلو خورد ، حامد با دیدن حالت زها شروع کرد خندیدن ، زها جدي گفت : ـ به چی می خندي ؟ خنده داره ؟ حامد در حالی که همچنان می خندید رفت سمت زها : ـ خب خنده دار بود دیگه ... زها چرا الکی داد و بیداد راه انداختی ، اینجوري دلت تنگ شده بود ؟ اینجوري ؟ اینجوري هی زنگ میزدي که ببینی کی میام ؟ سرش را تکان داد ، وسط راه ایستاد : ـ خدایی آبرومو بردي زها ، همه فهمیده بودن ، دختر مگه تو طاقت نداري ؟ زها نتوانست خودش رو کنترل کند ، رفت سمت حامد ، خودش را انداخت آغوشش ، حامد با خودش گفت : ـ چرا مثل همیشه دلم آغوشه زها رو نمی خواد؟ کلافه پوفی کرد و باز طبق عادتش دست کرد داخل موهایش . زها مظلومانه نگاهش کرد، حامد به خودش آمد ، با اکراه دست انداخت دور کمر زها ، زها این بار خودش را لوس کرد:  ١٠٧ ـ بی معرفت چرا انقدر تنهام گذاشتی ؟ حامد به خدا قسم مردم ، دیوانه شدم ، حامد تو می فهمی من چقدر دوست دارم ؟ حامد کلافه رفت سمت آشپزخانه ، لیوان را برداشت ، شیر آب را باز کرد ، دستش همینجور زیر شیر آب مانده بود ، زها رفت سمت حامد ، شیر آب را با حرص بست : ـ چرا اینجوري هستی حامد ؟ حالت خوبه ؟ لیوان آب را گرفت سمت حامد ، حامد خمار و گیج نگاهش کرد ، آب را گرفت : ـ زها میدونم خیلی اذیت شدي ، هر چی بگی حق داري ، از فکر اینکه خبر هارو چه جوري بهت بدم دارم دیوانه میشم . زها نشست روي صندلی آشپزخانه و حامد را نگران نگاه کرد ، حامد ادامه داد : ـ تو به چیزي که خواستی رسیدي ، یعنی بیشتر می رسی اما باز باید صبر کنی . زها آرنج هایش را گذاشت روي میز و با دو دستش سرش را گرفت ،حامد رفت سمت زها ، صندلی را کشید ، دست انداخت پشت زها ، یکم خم شد : ـ زها ...خانومی ، با خودت اینجوري نکن ، ببین من حرف زدنم خیلی بده ، مقدمه چینی بلد نیستم ، نمیدونم یه حرف رو کی باید بزنم ، اما اینو خوب میدونم که نمی کشم صبر کنم تا موقعیتشو پیدا کنم ، من خیلی احتیاج به کمک دارم ، زها تو رو خدا سوهان روحم نشو ، من به خاطر تو خیلی کارا کردم ،میدونم وقتی بگم عصبانی میشی ، میدونم ممکنه منو بندازي بیرون ، اصلا ممکنه منو نخواي ... اما ... اما من راه دیگه ایی بلد نبودم . زها دستانش را برداشت ، ناراحت گفت : ـ منم حوصله مقدمه شنیدن ندارم ، رك تعریف کن حامد خسته شدم از این وضعیت . حامد بلند شد ، شروع کرد داخل آشپزخانه راه رفتن ، رو کرد به زها : ـ ببین زها می گم ، همه چی رو هم تعریف می کنم اما باید تا آخر حرفام بمونی ، وسطش قهر نمی کنی ، جیغ و داد هم راه نمی اندازي ،  ١٠٨ باشه ؟بذار بدون سانسور همه چی رو بگم ، فقط خواهشا هیچی نگو . زها با سرش تایید کرد و حامد شروع کرد تعریف کردن ، همه اتفاقات را براي زها تعریف کرد ، از همه چی گفت جز راز دلش . حرف هاي دلش را نمی خواست بگوید ، یعنی نباید می گفت . حرف میزد اما حواسش به زها نبود ، بعد از تمام شدن حرف هایش زها را نگاه کرد ، رنگش پریده بود ، با نگرانی رفت سمت زها : ـ خوبی زها ؟ زها .... زها ... خدایا تو چی شدي ؟ نمی دانست باید چه کاري انجام دهد ، کلافه رفت سمت اجاق گاز ، کتري را برداشت ، داخل لیوان آب ریخت ، دنبال قند گشت بعد از انداختن چند حبه قند نگران گفت : ـ بیا بخور زها ... جون حامد اینجوري نکن ... من وضعم خراب تر از تو .... زهایی .... زها خانوممم.... زها در حالی که از عصبانیت چشم هایش قرمز شده بود داد زد : ـ به من نگو خانومم که یه چیزي می کوبم تو سرت ! خجالت بکش حامد ...چه جوري می تونی به من بگی خانومم ؟ نه واقعا چه جوري می تونی ؟ تو خجالت نمی کشی ؟ کلافه اشک هایش را با دستش پاك کرد و ادامه داد : ـ ببینم تو اصلا چرا اینجایی ؟ نرگس جونت دلش برات تنگ میشه ها ؟ اي خدا نرگس ... نرگس ..... محکم زد به سینه اش : ـ حامد تو مگه منو دوست نداشتی ، مگه نمی گفتی تنها عشقتم ؟ حامد با خودش گفت : ـ گفتم ، اما خب نرگسم.... ـ د لعنتی مگه روزاي بدي رو باهم داشتیم ؟ مگه چیزي برات کم گذاشتم ، مگه کم بهت توجه کردم ؟ تو چه کمبودي داشتی ؟ باز حامد آهسته گفت : من بچه ندارم ـ حامد حالم ازت بهم می خوره ، حامد ازت متنفرم با دستش زد به میز :  ١٠٩ ـ متنفرم ... می فهمی ؟ متنفر .... حامد به خودش آمد : ـ چرا اینجوري می کنی زها ؟ تو اصلا حرفاي منو فهمیدي ؟ تو اصلا فهمیدي من چی گفتم ؟ داري فقط چیزایی که تو ذهنته می گی ، بدون اینکه فکر کنی ،خوبه بهت گفتم براي چی اینکارو کردم ، خوبه گفتم تنها راهی بود که داشتم . زها عصبانی گفت : ـ تنها راه نبود ، این همه راه ، چرا بدترینشونو انتخاب کردي ؟ حامد هم مثل زها عصبانی گفت : ـ چرا چرت و پرت می گی زها ؟ اگه این همه راه وجود داشت بهم می گفتی ، نه اینکه اون موقع که می زدم تو سرم و دنبال راه حل می گشتم مثل بز منو نگاه کنی ! زها با چشم هاي گرد شده زد به سینه حامد و گفت : ـ مواظب حرف زدنت باش ، هیچی نمی گم ... حامد دهانش را کج کرد : ـ خستم کردي زها ، خسته ، به خاطر تو خودمو انداختم تو این بازي ، یکم بزرگ شو زها ، تو الان یه زنی ، بفهم که راه دیگه ایی نداشتم ! زها دوباره نشست و سرش را گرفت ، رو به حامد گفت : ـ خب باشه حق با تو ، یعنی هیچ کاري نمیشد کرد ؟ یعنی این مشکل انقدر بزرگ بود که... حرف دهان زها ماند ، حامد بدون اینکه متوجه حرفی که می زند باشد گفت : ـ اصلا زها من اشتباه کردم ، من بدترین راه را انتخاب کردم ، اصلا من آدم مزخرفی هستم ، اصلا من بدم ، اصلا این مشکل کوچیک بود ، ببینم بچه دار نشدنمون هم کوچیک بود ؟ اینو چی می گی ؟ نکنه اینم الکی ؟ نکنه تو می تونی منو پدر کنی ؟ هان ؟ د بگو دیگه ؟ نکنه اینم براي تو مشکل بزرگی نیست ؟  ١١٠ حامد نشست زمین ، تکیه داد به کابینت ، یه پایش را آورد بالا و به رو برویش خیره شد ، زها با پاهایی که می لرزید رفت سمت حامد ، کنارش نشست ، با لکنت گفت : ـ حامد تو چی گفتی ؟ حامد تو بچه برات مهمه ؟ حامد یعنی به خاطر بچه از من گذشتی ؟ حامد دستش را از صورتش برداشت ، تازه به خودش آمده بود ، با خودش زمزمه کرد : ـ نباید اون حرفو میزدم ، عجب اشتباهی کردم ، رو به زها گفت : ـ ببین زها آره من برام مهمه ... من می خوام پدر بشم ... زها نمی تونم بهت دروغ بگم ... من بچمو می خوام ، یه بچه از گوشت و پوست خودم ولی زها بهت که گفتم مامان برنامش چیه ، نرگس فقط بچه دار میشه ، اون بچه مال تو ، من بهت قول دادم زها ، من تو رو ول نمی کنم .... زها یکم آروم شد ، با تردید پرسید ؟ ـ جدي داري می گی حامد ؟ آخه اون بچه چه جوري قراره مال من بشه ؟ حامد عصبی گفت : ـ اینو دیگه نمیدونم زها ... نمی خوام هم بدونم ، مامان قرار شده قدم به قدم بگه ، تا حالاش که با برنامه مامان اومدم جلو از اینجا به بعد هم میرم ، تو فقط یکم دیگه صبر کن ، به خدا دیگه نمیدونم باید چیکار کنم . زها با گریه گفت : ـ نمی تونم ازت دست بکشم حامد ، انقدر دوست دارم که بگی ده سال هم منتظر بمونم می مونم . حامد با خودش گفت : ـ آره دیدم چقدرم منتظر موندي ، 1 سال طاقت نیاوردي ، اووف ـ تو فقط براي من باش ، ترکم نکن ، باشه بازم صبر می کنم ، حامد تو داري به من قول میدیا نزنی زیر حرفت ؟ حامد کلافه گفت : ـ گفتم قول میدم یعنی میدم تو رو خدا دیگه کشش نده ، حالم داره بهم می خوره ، پاشو یه چیزي بیار بخوریم ، عصبی شدم معدم درد  ١١١ گرفته . *** بخش 28 : حامد تکمه هاي آستینش را باز کرد ، رفت سراغ تکمه هاي پیراهنش ، زها در حالی که به خودش رسیده بود آمد داخل اتاق ، حامد نگاهش کرد ، با خودش گفت : ـ اوف نه ، اصلا حوصله زها را ندارم . پیراهنش را در آورد ، با حرص انداخت روي صندلی رو به زها که به سمتش می آمد گفت : ـ زها بیخیال شو حوصله ندارم زها غمگین نگاهش کرد ، حامد بدون توجه به زها رفت سمت تخت ، عصبی رو تختی رو خواست بزند کنار که زها از او گرفت و ناراحت گفت : ـ بده به من جمع می کنم ! حامد بدون توجه به لحن زها رفت خوابید و دستش را گذاشت روي پیشانیش ، بلند گفت : ـ یه ملافه بندازروم زها رو تختی را گذاشت داخل کمد ،کنار حامد دراز کشید ، دستش را گذاشت روي بازوي حامد ، حامد کلافه دست زها را پس زد : ـ زها گفتم حوصله ندارم امشب به من نچسب ! پشتش را کرد به زها : ـ شب بخیر زها دوباره بهم ریخت ، سعی کرد گریه نکند ، دلش نمی خواست ضعیف بر خورد کند : ـ حالا مگه من چیزي گفتم ؟ یا چیزي خواستم ؟ البته نباید هم بخواي دیگه با من باشی .... با کنایه گفت : ـ الان دیگه نرگس خانوم شدن سوگولیتون ... حامد عصبی برگشت ، نیم خیز شد :  ١١٢ ـ زها دهنتو ببند حوصله ندارم ، تو حرف خودتو بزن چرا پاي اون دختر رو می کشی وسط ! زها اشک هایش را با پشت دستش پاك کرد تا خواست حرف بزند حامد آهسته با دستش زد به پاي زها : ـ زها تو رو خدا بس کن ، باز شروع نکن آب غوره گرفتن ! زها ناراحت پشتش را کرد و خوابید ، حامد آهسته گفت : ـ زندگی براي من درست کرده ! هر دو فقط چشم هایشان را بسته بودند ، هر دو بیدار بودند و فکر می کردند ، دو جسم کنار هم ، دو روح با کلی فاصله ازهم . زها به سرنوشتش وحرف هاي حامد فکر می کرد ، حامد به کاري که کرده بود ، اما ... اما بیشتر از اینکه به حرف هایی که به زها زده بود فکر کند یاد نرگس بود ، دختري که قرار نبود عشقش شود ، دختري که قرار بود به عنوان نیروي کمکی وارد بازي او و مادرش شود نه عضوي که مهم شود . این کتاب توسط کتابخانه ي مجازي نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است حامد با خودش گفت : ـ نمی خواستم عاشق نرگس بشم ، چرا اینجوري شد ؟ صداي درونش گفت : حامد عاشق شدي ؟ جواب داد نمیدونم ، نرگس یه مدلیه ، یه مدل .... یه مدل خوب . صداي درونش دوباره گفت : به نظرت زها هم یه زمانی یه مدل خوب نبود ؟ باز به خودش گفت : چرا اونم یه مدل خوب بود اما ... اما خب آدم ها ممکنه اشتباه کنن شاید من فکر می کردم عاشق زها هستم الان که نرگسو دیدم داره نظرم عوض میشه ، اصلا ایرادش چیه که آدم اشتباه کنه و به خودش بیاد ؟ زها آهسته گفت : ـ حامد بیداري ؟ تلخ جواب داد : ـ هان ،چیه ؟ نفس هاي منو می شماري ؟ زها بعد کمی مکث گفت: ـ حامد اگه ازم خسته شدي و منو نمی خواي بگو ! عشق زوري نیست ، نمی خوام زوري نگهت دارم ، عیبی نداره بالاخره یه جوري با  ١١٣ مشکلم کنار میام ، هرچند تو خیلی نامردي کردي در حق من . ـ بسه زها ، الان وقت این حرفا نیست ، میدونی که وقتی حرف میزنم سر حرفم هستم ، این بازي شروع شده تا تهشم میرم ،به همه حرف هایی هم که بهت زده بودم عمل می کنم ، تو سر به سرم نذار خوب میشم ، الان فشار روم زیاده ، عصبیم ، کلافه ام ، می خوام کلمو بکوبم به دیوار . بلند تر گفت : ـ فقط سر جدت فعلا ولم کن . *** بخش 29 : زن چاییش را برداشت ، قند بزرگی گذاشت داخل دهانش ، دهان پر با صداي خرت و خورت گفت : ـ زها خاله شوهرت کی میاد ؟ بیا بشین تا نیومده بهت بگم باید چیکار کنی ! زها خاله اش را نگاه کرد لیوان چایی را در دستش جابجا کرد : ـ پیش میثم مغازس ، شب میاد ، خاله مطمئنی جواب میده ؟ خاله بد تر زندگیم داغون نشه ؟ زن چاییش رو هورت کشید گذاشت زمین : ـ دعاهاي کژال امکان نداره غلط باشه ، زندگیت که خوب میشه هیچی میاي دعا به جون من هم می کنی . تازه بهت نگفتم دفعه پیشم دادم برات دعا نوشت ، یه آبی بود باید 4 تا گوشه خونت ریخته میشد ، یه روز که خونه نبودي اومدم ریختم . ابروهایش را انداخت بالا : ـ دیدي که چه جوري جواب داد . زها ناراحت گفت : ـ خاله این کارا درست نیست ، خاله ... زن شاکی گفت : ـ نه نیار توش ، باید اعتقاد داشته باشی ، اعتقاد هم نداري پیدا کن ، حالا گوش بده ببین چی می گم یه مشت کاغذ ریخت جلویش ، شروع کرد توضیح دادن :  ١١٤ ـ این دوتا برگه را تا کن ، کوچیک بشه ، بعد بذار تو یه پارچه رو به دختر چشم هایش را درشت کرد : ـ هر پارچه ایی نه ها مادر ! یه پارچه تر و تمیز ، داري ؟ اگه نداري برم خونه برات بیارم . زها سرش را تکان داد : ـ نه دارم ، خب چیکار کنم ؟ ـ وقتی گذاشتی تو پارچه سنجاق قفلی کوچیک بهش بزن و بذار تو لباس زیرت زیرت را آهسته گفت ، زها گفت : ـ چی خاله ؟ بذارم تو لباسم ؟ ـ تو کاریت نباشه ، مگه وزنه می خواي جابجا کنی همچین می گی لباسم ، یه ذره کاغذه ها . یه دعاي دیگه برداشت : ـ اینم تو آب خیس کن بعد آبشو بده بخوره ، اینم که دیگه کاري نداره ، زها به ارواح خاك مادرت اگه کوتاه بیاي من میدونم و تو ! زها با ترس گفت : ـ خاله تو رو خدا به کسی نگین حرفایی که بهتون زدم ، میشم سوژه همه ها ، خاله ... زن زد تو سرش : ـ خاك به سرم مگه من دهن لقم ، خیالت تخته تخت ، حرفات همه تو سینه من مونده ، درش هم قفل کردم . ببین زها باز دارم می گم بلند شو اون پیراهن قرمزتو بپوش ، همونی که گفتی خودش برات خریده ، اون چشماتم چیه عین وزغ شده از بس گریه کردي ، پاشو یه سرمه بکش ، دیگه خودت بلدي دیگه ، نگم وقتی اومد چیکار کنی . زها خندید : ـ چشم ، دعا کن براي زندگیم خاله ! *** بخش 30 : ـ خوبی خانومم ؟ خبري نیست ؟  ١١٥ ـ ممنون ، نه خبر خاصی نیست ، فقط .... فقط دلم تنگ شده حامد اطرافش را نگاه کرد ، خیلی آهسته گفت : ـ قربونت برم منم همینطور ـ آقا حامد کی میاي ؟ ـ آقا ؟ خیلی غریبانه نیست به نظرت ؟ نرگس خندید : ـ اووف تا من بیام عادت کنم یه سال طول کشیده ـ خب تا من بیام تمرین کن ـ چشم راستی پدرجون همه کارهاي عروسی رو کردن فقط مونده .... با خجالت گفت : ـ خودت بیاي زها سرش را چسبانده بود به در و گوش می داد : ـ دستش درد نکنه من هم تو همین یکی دو روزه میام ، خب قربونت برم کاري نداري من برم ؟ ـ نه مواظب خودتون باشین ـ تو هم همینطور گلم خیلی آهسته گفت : ـ می بوسمت زها سریع اشک هایش را پاك کرد و رفت داخل آشپزخانه ، حوله ایی که به موهایش بسته بود باز کرد و دوباره بست . حامد بلند گفت : ـ زها خانومی از حمام دراومدي ؟ کجایی ؟ زها زیر لب گفت : ـ زهر مار خانومی بلند گفت : ـ آشپزخونه هستم  ١١٦ حامد آمد داخل آشپزخانه ، زها با زور لبخند زد : ـ شام بکشم ؟ حامد چشم هایش را بست ، بو کشید : ـ عجب بویی ، قلیه درست کردي ؟ زها در حال کشیدن غذا گفت : ـ حامد دیگه تا بعد عروسی نمیاي اینجا ؟ حامد قاشقش را برداشت : ـ 2 هفته دیگه عروسیه ، به نظرت می تونم دوباره بیام ؟ این سري تازه یکم طولانی تر هم هست زها آهسته گفت : ـ نه اینکه دفعه پیشم طولانی نبود . حامد در حال خوردن گفت : ـ غر نزن زها ، خودت قبول کردي ، فکر می کنی من بدم میاد بیام پیشت ؟ یکم صبر کن عزیزم . زها را نگاه کرد : ـ باشه ؟ بخند زها ، باشه ؟ زها با زور سرش را تکان داد و حرف حامد را تایید کرد ، حامد دوباره گفت : ـ فردا بریم خرید ، یکم خرت و پرت بخریم من نیستم اذیت نشی . زها سرش را کج 




:: موضوعات مرتبط: دانلود کتاب , رمان , ,
:: برچسب‌ها: 98ia, android, apk, epub, iphone, jar, Java, PDF, آندروید, آیفون, اندروید, ایفون, جاوا, داستان, داستان ایرانی, داستان عاشقانه, دانلود, دانلود رایگان رمان, دانلود رایگان رمان شریعتی، ملک, دانلود رایگان کتاب, دانلود رمان, دانلود رمان pdf, دانلود رمان الکترونیکی, دانلود رمان اندروید, دانلود رمان ایرانی, دانلود رمان برای اندروید, دانلود رمان شریعتی، ملک, دانلود رمان شریعتی، ملک کامل, دانلود رمان عاشقانه, دانلود رمان عاشقانه ایرانی, دانلود رمانهای فرزانه گل پرور, دانلود شریعتی، ملک, دانلود شریعتی، ملک pdf, دانلود شریعتی، ملک اندروید, دانلود شریعتی، ملک موبایل, دانلود شریعتی، ملک کامل, دانلود کتاب اندروید, دانلود کتاب ایرانی, دانلود کتاب ایرانی عاشقانه, دانلود کتاب برای اندروید, دانلود کتاب داستان, دانلود کتاب رایگان, دانلود کتاب رمان, دانلود کتاب رمان ایرانی, دانلود کتاب شریعتی، ملک, دانلود کتاب عاشقانه, دانلود کتاب موبایل, رمان, رمان pdf, رمان اندروید, رمان ایرانی, رمان برای اندروید, رمان جدید, رمان شریعتی، ملک, رمان شریعتی، ملک فرزانه گل پرور, رمان شریعتی، ملک موبایل, رمان شریعتی، ملک کامل, رمان عاشقانه, رمان عاشقانه جدید, رمان نوشته فرزانه گل پرور, رمانهای فرزانه گل پرور, رمانی ایرانی, شریعتی، ملک, شریعتی، ملک کامل, فرزانه گل پرور, نود و هشتیا, نودهشتیا, نودوهستیا, نوشته کاربر نجمن, نوشته کاربر نودهشتیا, پرنیان, پی دی اف, کتاب, کتاب آندروید, کتاب آیفون, کتاب اندروید, کتاب برای اندروید, کتاب برای موبایل, کتاب رمان ایرانی, کتاب شریعتی، ملک, کتاب مخصوص موبایل, کتاب موبایل, کتابچه ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: